بریدۀ کتاب

شگفتی!
بریدۀ کتاب

صفحۀ 439

مامان بغلم کرد، خم شد و فرق سرم رابوسید. با مهربانی گفت: «آگی، من از تو ممنونم.» -برای چی؟! مامان گفت: « برای همه‌ی چیزایی که به ما دادی! برای اومدنت به زندگی‌مون. برای همینی که هستی!» بعد، خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: « تو واقعاً یه شگفتی هستی، آگی! یه شگفتی!»

مامان بغلم کرد، خم شد و فرق سرم رابوسید. با مهربانی گفت: «آگی، من از تو ممنونم.» -برای چی؟! مامان گفت: « برای همه‌ی چیزایی که به ما دادی! برای اومدنت به زندگی‌مون. برای همینی که هستی!» بعد، خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: « تو واقعاً یه شگفتی هستی، آگی! یه شگفتی!»

1

20

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.