بریدهای از کتاب مردی که همه چیز می دانست اثر مریم بصیری
1403/4/10
صفحۀ 170
«مسیر حرکت موکب و موکب پیامبر من را به یاد سال ها پیش انداخت، در همین طریق الحجره که پیامبر از مکه به مدینه آمد، در کنار همین کوهها، ناگاه چشمم به سیاهی افتاد که از دور نمودار شد، گاهی پیدا بود و گاهی ناپیدا،تا اینکه به نزدیکی کاروان ما رسید،خوب نگاه کردم دیدم پسربچهای هفت هشت ساله است، پرسیدم به تنهایی از کجا میآید و به کجا میرود، گفت از جانب خدا میآید و به سوی خدا و برای خدا میرود، توشهاش تقوا و مقصدش خانهٔ پروردگار و زیارت مولایش است.»
«مسیر حرکت موکب و موکب پیامبر من را به یاد سال ها پیش انداخت، در همین طریق الحجره که پیامبر از مکه به مدینه آمد، در کنار همین کوهها، ناگاه چشمم به سیاهی افتاد که از دور نمودار شد، گاهی پیدا بود و گاهی ناپیدا،تا اینکه به نزدیکی کاروان ما رسید،خوب نگاه کردم دیدم پسربچهای هفت هشت ساله است، پرسیدم به تنهایی از کجا میآید و به کجا میرود، گفت از جانب خدا میآید و به سوی خدا و برای خدا میرود، توشهاش تقوا و مقصدش خانهٔ پروردگار و زیارت مولایش است.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.