بریدهای از کتاب آن قدر سرد که برف ببارد اثر جسیکا او
1403/12/27
صفحۀ 110
من و لاری تا دیروقت داشتیم کتاب میخواندیم تا من خوابم برد،احساس میکردم لاری دیگر کتاب نمیخواند و نگاهش به من است.از آن جنس نگاەهایی که آدم به یک آشنا میاندازد،به آنهایی که ذرەذرەی وجودشان را تا اعماق پنهانش میشناسد.
من و لاری تا دیروقت داشتیم کتاب میخواندیم تا من خوابم برد،احساس میکردم لاری دیگر کتاب نمیخواند و نگاهش به من است.از آن جنس نگاەهایی که آدم به یک آشنا میاندازد،به آنهایی که ذرەذرەی وجودشان را تا اعماق پنهانش میشناسد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.