بریده‌ای از کتاب آن قدر سرد که برف ببارد اثر جسیکا او

کەوسەر

کەوسەر

1403/12/27

بریدۀ کتاب

صفحۀ 110

من و لاری تا دیروقت داشتیم کتاب می‌خواندیم تا من خوابم برد،احساس می‌کردم لاری دیگر کتاب نمی‌خواند و نگاهش به من است.از آن جنس نگاەهایی که آدم به یک آشنا می‌اندازد،به آنهایی که ذرەذرەی وجودشان را تا اعماق پنهانش می‌شناسد.

من و لاری تا دیروقت داشتیم کتاب می‌خواندیم تا من خوابم برد،احساس می‌کردم لاری دیگر کتاب نمی‌خواند و نگاهش به من است.از آن جنس نگاەهایی که آدم به یک آشنا می‌اندازد،به آنهایی که ذرەذرەی وجودشان را تا اعماق پنهانش می‌شناسد.

15

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.