بریدۀ کتاب

هلیا

1402/11/26

شگفتی!
بریدۀ کتاب

صفحۀ 324

- همه با همین شکلی که اینجان، می‌رن بهشت؟ - نمی‌دونم. فکر نکنم. - پس چه جوری همدیگرو می‌شناسن؟ با صدایی خسته گفت‌ : <<نمی‌دونم، عزیز دلم. اونا احساس می‌کنن. تو واسه‌ی دوست داشتن، چشم لازم نداری، مگه نه؟ تو با قلبت می‌فهمی کسی رو دوست داری یا نه. تو بهشت هم، همین طوره. مهم، دوست داشتنه و هیچ‌کس فراموش نمی‌کنه کیا دوستش دارن.>>

- همه با همین شکلی که اینجان، می‌رن بهشت؟ - نمی‌دونم. فکر نکنم. - پس چه جوری همدیگرو می‌شناسن؟ با صدایی خسته گفت‌ : <<نمی‌دونم، عزیز دلم. اونا احساس می‌کنن. تو واسه‌ی دوست داشتن، چشم لازم نداری، مگه نه؟ تو با قلبت می‌فهمی کسی رو دوست داری یا نه. تو بهشت هم، همین طوره. مهم، دوست داشتنه و هیچ‌کس فراموش نمی‌کنه کیا دوستش دارن.>>

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.