بریده‌ای از کتاب بیگانه اثر آلبر کامو

ماری

ماری

1404/4/27

بریدۀ کتاب

صفحۀ 52

سرشتم جوری است که نیازهای جسمانی ام اغلب احساساتم را مختل می کنند‌.روزی که مامان را دفن کرده بودم خیلی خسته بودم و خوابم می آمد.طوری که ملتفت نشدم چه اتفاقی دارد می افتد.آنچه به یقین می توانستم بگویم این بود که ترجیح می دادم مامان نمی مرد.

سرشتم جوری است که نیازهای جسمانی ام اغلب احساساتم را مختل می کنند‌.روزی که مامان را دفن کرده بودم خیلی خسته بودم و خوابم می آمد.طوری که ملتفت نشدم چه اتفاقی دارد می افتد.آنچه به یقین می توانستم بگویم این بود که ترجیح می دادم مامان نمی مرد.

22

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.