بریده‌ای از کتاب اکو: داستان آیوی اثر پام مونیوس رایان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 60

«قول می‌دی؟» آیوی لبخند زد؛ «چرا همه‌ش ازم قول می‌گیری؟» سوزان شانه بالا انداخت؛ «آخه... بعضی وقتا آدما می‌گن دوباره می‌بینیشون... ولی دیگه اونا رو نمی‌بینی!» آیوی به اسم های حک شده روی درشکه نگاه کرد و متوجه منظورِ سوزان شد. لبخند زد و گفت: «قول می‌دم.»

«قول می‌دی؟» آیوی لبخند زد؛ «چرا همه‌ش ازم قول می‌گیری؟» سوزان شانه بالا انداخت؛ «آخه... بعضی وقتا آدما می‌گن دوباره می‌بینیشون... ولی دیگه اونا رو نمی‌بینی!» آیوی به اسم های حک شده روی درشکه نگاه کرد و متوجه منظورِ سوزان شد. لبخند زد و گفت: «قول می‌دم.»

32

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.