بریده‌ای از کتاب روزها در راه اثر شاهرخ مسکوب

Mari

Mari

1403/11/29

بریدۀ کتاب

صفحۀ 451

آن وقت‌ها دل من چشمه زلالی بود، حالا چاهی که جنازه‌ای ته آن افتاده، جنازه امید به رستگاری انسان، امیدی که آن‌وقت‌ها زنده بود.

آن وقت‌ها دل من چشمه زلالی بود، حالا چاهی که جنازه‌ای ته آن افتاده، جنازه امید به رستگاری انسان، امیدی که آن‌وقت‌ها زنده بود.

231

22

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.