بریدهای از کتاب روزها در راه اثر شاهرخ مسکوب
1403/11/29
صفحۀ 451
آن وقتها دل من چشمه زلالی بود، حالا چاهی که جنازهای ته آن افتاده، جنازه امید به رستگاری انسان، امیدی که آنوقتها زنده بود.
آن وقتها دل من چشمه زلالی بود، حالا چاهی که جنازهای ته آن افتاده، جنازه امید به رستگاری انسان، امیدی که آنوقتها زنده بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.