بریده‌ای از کتاب نجواگر اثر الکس نورث

بریدۀ کتاب

صفحۀ 233

یاد آقای شب افتادم، دوست خیالی کودکی‌ام. مردی نامرئی که شب‌ها به اتاق خوابم می‌آمد و وقتی خواب بودم، مرا در آغوش می‌گرفت. بدتر از آن، یادم آمد که آن زمان، چه حس خوبی داشت. اینکه اصلا موقعیت ترسناکی برایم نبود و اینکه وقتی آقای شب از زندگی ام ناپدید شد، چقدر دلم گرفت، جوری که انگار بخش مهمی از خودم را گم کرده بودم.

یاد آقای شب افتادم، دوست خیالی کودکی‌ام. مردی نامرئی که شب‌ها به اتاق خوابم می‌آمد و وقتی خواب بودم، مرا در آغوش می‌گرفت. بدتر از آن، یادم آمد که آن زمان، چه حس خوبی داشت. اینکه اصلا موقعیت ترسناکی برایم نبود و اینکه وقتی آقای شب از زندگی ام ناپدید شد، چقدر دلم گرفت، جوری که انگار بخش مهمی از خودم را گم کرده بودم.

5

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.