بریدۀ کتاب
1402/11/14
3.9
9
صفحۀ 29
داشتم آنژیوکت را روی دستش جاگیر میکردم که به مادرش گفت: «ما که شهید میشیم، کجا میریم؟» مادرش گفت: «بهشت.» با نفسهایی بریده پرسید: «اونجا نون هم هست؟» مادر دستی بر ابروهای دخترک کشید: «هست دخترم. همهچی هست. نون هم هست.» بینفس گفت: «من میخوابم. بهشت که رفتم، بیدارم کن.»
داشتم آنژیوکت را روی دستش جاگیر میکردم که به مادرش گفت: «ما که شهید میشیم، کجا میریم؟» مادرش گفت: «بهشت.» با نفسهایی بریده پرسید: «اونجا نون هم هست؟» مادر دستی بر ابروهای دخترک کشید: «هست دخترم. همهچی هست. نون هم هست.» بینفس گفت: «من میخوابم. بهشت که رفتم، بیدارم کن.»
3
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.