بریدهای از کتاب در آغوش قلب ها: اشعار و خاطرات مردم افغانستان درباره امام خمینی اثر محمدسرور رجایی
دیروز
صفحۀ 43
روزی میخواستم برای خرید بروم که خانم امام فرمود:«حاج ابراهیم؛ در بازار بگرد و خشکترین خرمای بازار را تهیه کن.» گفتم:« خرماهای خوبی در بازار هست؛ حالا چرا خشکترینش را بخرم؟» او گفت:« شما بخر، آقا گفته.» آن خرما را پیدا کردم که خیلی ارزان بود و اسمش را گذاشتم خرمای سنگی، چون مثل سنگ سفت بود. وقتی برگشتم به خانم حضرت امام گفتم:« من کنجکاو شدم؛ از آقا بپرسید که این خرما را برای چه میخواهند؟» فرمود:« آقا شبها که مطالعه میکنند برای اینکه خوابشان نگیرد؛ این خرما را کنار دهانشان میگذارند که هم کمکم حل میشود و هم بیشتر میتوانند مطالعه کنند.»
روزی میخواستم برای خرید بروم که خانم امام فرمود:«حاج ابراهیم؛ در بازار بگرد و خشکترین خرمای بازار را تهیه کن.» گفتم:« خرماهای خوبی در بازار هست؛ حالا چرا خشکترینش را بخرم؟» او گفت:« شما بخر، آقا گفته.» آن خرما را پیدا کردم که خیلی ارزان بود و اسمش را گذاشتم خرمای سنگی، چون مثل سنگ سفت بود. وقتی برگشتم به خانم حضرت امام گفتم:« من کنجکاو شدم؛ از آقا بپرسید که این خرما را برای چه میخواهند؟» فرمود:« آقا شبها که مطالعه میکنند برای اینکه خوابشان نگیرد؛ این خرما را کنار دهانشان میگذارند که هم کمکم حل میشود و هم بیشتر میتوانند مطالعه کنند.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.