بریدۀ کتاب

کاظمی به روایت همسر شهید
بریدۀ کتاب

صفحۀ 58

ناصر نشست جلوی پای منیژه، آرام کفش‌هایش را بیرون آورد، کفش نو را پایش کرد.‌ منیژه سرش را انداخته بود پایین و فقط نگاهش می‌کرد، نمی‌دانست چه کار کند، دلش می‌خواست خوب نگاهش کند شاید دیگر از این فرصت‌ها گیرش نیاید. ناصر سنگینی این نگاه را خوب حس می‌کرد ولی چیزی نمی‌گفت گذاشت تا منیژه هرچه می‌خواهد نگاهش کند. بند کفش‌ها را محکم کرد. سرش را آورد بالا گفت: «من که خیلی خوشم اومد، تو توش راحتی؟» وقتی که می‌پسندید دیگر پسندیده بود.‌ ناصر هنوز بلند نشده بود مشتری‌ها می‌خندیدند و پچ‌پچ می‌کردند. منیژه گفت: «ناصر پاشو دیگه همه دارن نگامون می‌کنن.» ناصر گفت: «خب نگاه کنن گناه که نکردیم، پای خانوممون کفش کردیم.»

ناصر نشست جلوی پای منیژه، آرام کفش‌هایش را بیرون آورد، کفش نو را پایش کرد.‌ منیژه سرش را انداخته بود پایین و فقط نگاهش می‌کرد، نمی‌دانست چه کار کند، دلش می‌خواست خوب نگاهش کند شاید دیگر از این فرصت‌ها گیرش نیاید. ناصر سنگینی این نگاه را خوب حس می‌کرد ولی چیزی نمی‌گفت گذاشت تا منیژه هرچه می‌خواهد نگاهش کند. بند کفش‌ها را محکم کرد. سرش را آورد بالا گفت: «من که خیلی خوشم اومد، تو توش راحتی؟» وقتی که می‌پسندید دیگر پسندیده بود.‌ ناصر هنوز بلند نشده بود مشتری‌ها می‌خندیدند و پچ‌پچ می‌کردند. منیژه گفت: «ناصر پاشو دیگه همه دارن نگامون می‌کنن.» ناصر گفت: «خب نگاه کنن گناه که نکردیم، پای خانوممون کفش کردیم.»

17

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.