بریدهای از کتاب سال بلوا اثر عباس معروفی
1404/4/1
صفحۀ 67
بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریدهاند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درختها، اسبها، کالسکهها و حتی آن گنجشکها برای سرگرمی من به وجود آمدهاند. بعدها یکییکی همه چیز را ازم گرفتند. مایعی در رگهام جاری بود که میگفت این مال شما نیست، راحت باشید. پسری که عاشق کبوترها و خرگوشها بود، خودش را به درختی دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من هم میماند برای بعد، به کجای دنیا برمیخورد؟
بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریدهاند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درختها، اسبها، کالسکهها و حتی آن گنجشکها برای سرگرمی من به وجود آمدهاند. بعدها یکییکی همه چیز را ازم گرفتند. مایعی در رگهام جاری بود که میگفت این مال شما نیست، راحت باشید. پسری که عاشق کبوترها و خرگوشها بود، خودش را به درختی دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من هم میماند برای بعد، به کجای دنیا برمیخورد؟
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.