بریده‌ای از کتاب چشم هایم، در اورشلیم اثر مریم مقانی

²³³

²³³

7 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 89

راحیل یڪی از آن پوزخند های تنفرانگیزش را بر لب آورد و گفت: من هم یه روز می‌میرم؛مثل تو، مثل بقیه و بعد با لحنی فیلسوف‌مآبانه ادامه داد: [مرگ از ما آغاز نشده و با ما هم؛ به پایان نمیرسه.]

راحیل یڪی از آن پوزخند های تنفرانگیزش را بر لب آورد و گفت: من هم یه روز می‌میرم؛مثل تو، مثل بقیه و بعد با لحنی فیلسوف‌مآبانه ادامه داد: [مرگ از ما آغاز نشده و با ما هم؛ به پایان نمیرسه.]

2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.