بریده‌ای از کتاب ۱۹۸۴ اثر جورج اورول

بریدۀ کتاب

صفحۀ 29

او حس می‌کرد که در جنگل‌های انتهای اقیانوس، حیران گشته است و در دنیای ترسناک دیوآسا که خودش حکم آن دیوار را داشت گم شده است. تنها بود، گذشته دفن شده بود و آینده غیر قابل پیش بینی بود. چطور می‌شد مطمئن شد که حتی یک نفر از افرادی که در حال زندگی کردن بودند، همراه و همفکر او باشد؟ هیچ چیز جز چند سانتی متر فضای درون مغزش متعلق به خودش نبود..

او حس می‌کرد که در جنگل‌های انتهای اقیانوس، حیران گشته است و در دنیای ترسناک دیوآسا که خودش حکم آن دیوار را داشت گم شده است. تنها بود، گذشته دفن شده بود و آینده غیر قابل پیش بینی بود. چطور می‌شد مطمئن شد که حتی یک نفر از افرادی که در حال زندگی کردن بودند، همراه و همفکر او باشد؟ هیچ چیز جز چند سانتی متر فضای درون مغزش متعلق به خودش نبود..

53

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.