بریدۀ کتاب
1403/4/7
صفحۀ 33
_دنیا همین است پسرم؛ مرگ و گم شدن. همه میمیرند. چارهای هم نیست. اما من میخواهم وقتی میمیرم خیالم از طرف خانواده راحت باشد. میخواهم قول بدهی که سرپا بمانی و خانواده را هم سرپا نگهداری. چیزی راه گلویم را میبندد. احساس میکنم الان است که خفه بشوم. برای اینکه بغضم نترکد صورتم را میچسبانم به دستش. _بابا... بابا! انگشتش را فرو میکند میان موهایم. _ یک مرد باید تحمل همه چیزا را داشته باشد.
_دنیا همین است پسرم؛ مرگ و گم شدن. همه میمیرند. چارهای هم نیست. اما من میخواهم وقتی میمیرم خیالم از طرف خانواده راحت باشد. میخواهم قول بدهی که سرپا بمانی و خانواده را هم سرپا نگهداری. چیزی راه گلویم را میبندد. احساس میکنم الان است که خفه بشوم. برای اینکه بغضم نترکد صورتم را میچسبانم به دستش. _بابا... بابا! انگشتش را فرو میکند میان موهایم. _ یک مرد باید تحمل همه چیزا را داشته باشد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.