بریدۀ کتاب

کوه مرا صدا زد
بریدۀ کتاب

صفحۀ 33

_دنیا همین است پسرم؛ مرگ و گم شدن. همه می‌میرند. چاره‌ای هم نیست. اما من می‌خواهم وقتی می‌میرم خیالم از طرف خانواده راحت باشد. میخواهم قول بدهی که سرپا بمانی و خانواده را هم سرپا نگه‌داری. چیزی راه گلویم را می‌بندد. احساس می‌کنم الان است که خفه بشوم‌. برای اینکه بغضم نترکد صورتم را می‌چسبانم به دستش. _بابا... بابا! انگشتش را فرو می‌کند میان موهایم. _ یک مرد باید تحمل همه چیزا را داشته باشد.

_دنیا همین است پسرم؛ مرگ و گم شدن. همه می‌میرند. چاره‌ای هم نیست. اما من می‌خواهم وقتی می‌میرم خیالم از طرف خانواده راحت باشد. میخواهم قول بدهی که سرپا بمانی و خانواده را هم سرپا نگه‌داری. چیزی راه گلویم را می‌بندد. احساس می‌کنم الان است که خفه بشوم‌. برای اینکه بغضم نترکد صورتم را می‌چسبانم به دستش. _بابا... بابا! انگشتش را فرو می‌کند میان موهایم. _ یک مرد باید تحمل همه چیزا را داشته باشد.

28

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.