بریدۀ کتاب
1403/3/10
صفحۀ 26
جایی نه چندان دور در شهر شیپوری آهنگی بلوز مینواخت. نوای شیپور محزون و بم بود. صدای سوزناک پسربچهای سیاهپوست بود که فرنکی نمیشناختش. فرنکی سیخ ایستاد، سرش به جلو خم شده و چشمهایش بسته بود و گوش میداد. آهنگ حالوهوایی داشت که او را به بهار برد: گلها، چشمهای غریبهها، باران.
جایی نه چندان دور در شهر شیپوری آهنگی بلوز مینواخت. نوای شیپور محزون و بم بود. صدای سوزناک پسربچهای سیاهپوست بود که فرنکی نمیشناختش. فرنکی سیخ ایستاد، سرش به جلو خم شده و چشمهایش بسته بود و گوش میداد. آهنگ حالوهوایی داشت که او را به بهار برد: گلها، چشمهای غریبهها، باران.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.