بریده‌ای از کتاب من او اثر رضا امیرخانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 538

به خیالت اگر انگشتر به دستت کنی و از صبح تا شام معتکفِ مسجد بشوی و زیرِ لب کأنه قل‌قلِ سماور ذکر بگویی،چیزی می‌شوی؟به هوا پری مگسی باشی، بر آب روی خسی باشی، بی‌جا گفته که دل به دست آر تا کسی باشی ... حکماً باید دل از دست داد. نه که به دست آورد. دل از دست داده، کس باشد یا ناکس، باکش نیست. علیِ فتاح! به حَجَری که جدت، حاج فتاح بوسیده، اگر خودِ حجر، نگینِ انگشتری‌ات شود و خمِ ذوالفقار رکابش،هیچ نشده‌ای، هیچ نکرده‌ای، از خودت جنب نخورده‌ای... دربیاور این انگشترها را...

به خیالت اگر انگشتر به دستت کنی و از صبح تا شام معتکفِ مسجد بشوی و زیرِ لب کأنه قل‌قلِ سماور ذکر بگویی،چیزی می‌شوی؟به هوا پری مگسی باشی، بر آب روی خسی باشی، بی‌جا گفته که دل به دست آر تا کسی باشی ... حکماً باید دل از دست داد. نه که به دست آورد. دل از دست داده، کس باشد یا ناکس، باکش نیست. علیِ فتاح! به حَجَری که جدت، حاج فتاح بوسیده، اگر خودِ حجر، نگینِ انگشتری‌ات شود و خمِ ذوالفقار رکابش،هیچ نشده‌ای، هیچ نکرده‌ای، از خودت جنب نخورده‌ای... دربیاور این انگشترها را...

4

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.