بریده‌ای از کتاب مرد سبز شش هزار ساله (رمان برای نوجوانان) اثر فریبا کلهر

بریدۀ کتاب

صفحۀ 30

آن روز صبح ستاره‌خانم شانه‌های نحیف زنبق را در دستانش گرفت و با مهربان‌ترین لحنی که در خود سراغ داشت، طوری که برخورنده و دلگیرکننده نباشد به زنبق گفت:« یادت هست به تو گفتم که اگر آنقدر بدشانس باشی که ارباب بعد از پنجاه سال برگردد...» زنبق به یاد شب ورودش به خانه‌ی زن افتاد. بله. حرف ستاره‌خانم را به خوبی به یاد داشت. پس سرش را تکان داد و ستاره‌خانم با غمی که در چشمانش موج برمی‌داشت گفت:« تو بدشانسی دخترکم...»

آن روز صبح ستاره‌خانم شانه‌های نحیف زنبق را در دستانش گرفت و با مهربان‌ترین لحنی که در خود سراغ داشت، طوری که برخورنده و دلگیرکننده نباشد به زنبق گفت:« یادت هست به تو گفتم که اگر آنقدر بدشانس باشی که ارباب بعد از پنجاه سال برگردد...» زنبق به یاد شب ورودش به خانه‌ی زن افتاد. بله. حرف ستاره‌خانم را به خوبی به یاد داشت. پس سرش را تکان داد و ستاره‌خانم با غمی که در چشمانش موج برمی‌داشت گفت:« تو بدشانسی دخترکم...»

16

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.