بریدهای از کتاب دختری که ماه را نوشید! اثر کلی بارنهیل
1403/9/14
صفحۀ 51
ولی مرداب تنها بود. دلش چشمی میخواست که با اون دنیا رو ببینه. دلش تکیهگاهی قوی میخواست که اونو ببره جاهای مختلف. دلش پا میخواست که راه بره، دست میخواست که لمس کنه و دهان میخواست که آواز بخونه. بعد مرداب بدنی رو خلق میکنه؛ هیولای بزرگی که از مرداب با پاهای قویِ خودش بیرون میاد. هیولا مرداب بود و مردابْ هیولا. هیولا عاشق مرداب بود و مرداب عاشق هیولا. درست مثل آدمی که تصویر خودش رو توُ آب آروم برکهای میبینه و با مهربونی بهش خیره میشه. سینهٔ هیولا پر از گرما و احساسات زندگیبخش بود.
ولی مرداب تنها بود. دلش چشمی میخواست که با اون دنیا رو ببینه. دلش تکیهگاهی قوی میخواست که اونو ببره جاهای مختلف. دلش پا میخواست که راه بره، دست میخواست که لمس کنه و دهان میخواست که آواز بخونه. بعد مرداب بدنی رو خلق میکنه؛ هیولای بزرگی که از مرداب با پاهای قویِ خودش بیرون میاد. هیولا مرداب بود و مردابْ هیولا. هیولا عاشق مرداب بود و مرداب عاشق هیولا. درست مثل آدمی که تصویر خودش رو توُ آب آروم برکهای میبینه و با مهربونی بهش خیره میشه. سینهٔ هیولا پر از گرما و احساسات زندگیبخش بود.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.