بریده‌ای از کتاب دختر مهتاب اثر سولین تن

بریدۀ کتاب

صفحۀ 34

کوچک که بودم از هیولا های بدجنس توی قصه ها می ترسیدم. حالا کم کم می فهمیدم که به همان اندازه هم باید از لبخند بعضی ها و حرف هایی ترسید که از تیغ عمیق تر می بریدند. هرگز تصورش را هم نمی کردم کسانی مثل آن ها وجود داشته باشند، کسانی که با خرد کردن غرور دیگران و تماشای بدبختی شان احساس خوبی پیدا کنند.

کوچک که بودم از هیولا های بدجنس توی قصه ها می ترسیدم. حالا کم کم می فهمیدم که به همان اندازه هم باید از لبخند بعضی ها و حرف هایی ترسید که از تیغ عمیق تر می بریدند. هرگز تصورش را هم نمی کردم کسانی مثل آن ها وجود داشته باشند، کسانی که با خرد کردن غرور دیگران و تماشای بدبختی شان احساس خوبی پیدا کنند.

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.