بریدهای از کتاب گوهر شب چراغ اثر مظفر سالاری
1402/9/10
صفحۀ 15
ساعتی از شب رفته به خانه رسیدم. دست و پای پدر و مادرم را بوسیدم عذرخواهی کردم. کدو را به پدرم دادم. آن را گرفت و گفت:«امشب نوبت آبمان است. من میروم سر زمین. تو استراحت کن. صبح نمازت را بخوان و بیا. خیلی کار داریم.»
ساعتی از شب رفته به خانه رسیدم. دست و پای پدر و مادرم را بوسیدم عذرخواهی کردم. کدو را به پدرم دادم. آن را گرفت و گفت:«امشب نوبت آبمان است. من میروم سر زمین. تو استراحت کن. صبح نمازت را بخوان و بیا. خیلی کار داریم.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.