بریدۀ کتاب
1403/8/29
4.1
79
صفحۀ 166
لیلا یادش آمد که یک روز مامان به بابا میگفت با مردی ازدواج کرده که هیچ اعتقادی ندارد. مامان درک نمی کرد. درک نمیکرد که اگر در آینه به خودش نگاه کند، تنها اعتقاد راسخ زندگی بابا را می بیند که دارد نگاهش می کند.
لیلا یادش آمد که یک روز مامان به بابا میگفت با مردی ازدواج کرده که هیچ اعتقادی ندارد. مامان درک نمی کرد. درک نمیکرد که اگر در آینه به خودش نگاه کند، تنها اعتقاد راسخ زندگی بابا را می بیند که دارد نگاهش می کند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.