بریدۀ کتاب

همیشه آمبر براون
بریدۀ کتاب

صفحۀ 102

همان‌طور که به روز هایی فکر می‌کردم که پدرم با ما بود و جاستین و خانواده‌اش هم در خیابان ما بودند، گفتم: ((می‌خواهم همه چیز مثل قبل عادی باشد.)) جاستین گفت: (( این عادی است. چیز ها تغییر می‌کنند... و بعد عادی می‌شوند. فکر می‌کنم این چیزی است که آدم بزرگ ها الان می‌‌دانند و ما باید بعداً یاد بگیریم.)) شکلکی درآوردم و گفتم: ((نمی‌خواهم یاد بگیرم.)) جاستین چسب آب دماغی را برداشت و روی دماغش چسباند و گفت: ((من هم نمی‌خواهم.)) بعد به من نگاه کرد: ((اما مجبورم... و این خیلی بد نیست...))

همان‌طور که به روز هایی فکر می‌کردم که پدرم با ما بود و جاستین و خانواده‌اش هم در خیابان ما بودند، گفتم: ((می‌خواهم همه چیز مثل قبل عادی باشد.)) جاستین گفت: (( این عادی است. چیز ها تغییر می‌کنند... و بعد عادی می‌شوند. فکر می‌کنم این چیزی است که آدم بزرگ ها الان می‌‌دانند و ما باید بعداً یاد بگیریم.)) شکلکی درآوردم و گفتم: ((نمی‌خواهم یاد بگیرم.)) جاستین چسب آب دماغی را برداشت و روی دماغش چسباند و گفت: ((من هم نمی‌خواهم.)) بعد به من نگاه کرد: ((اما مجبورم... و این خیلی بد نیست...))

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.