بریدۀ کتاب

کوچه ی نقاش ها: خاطرات سیدابوالفضل کاظمی
بریدۀ کتاب

صفحۀ 49

فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد،.فهمیدم دارن میبرندشون برای اعدام.وقتی میرفتند ،طیب زد به میله سلول من و گفت:محمد آقا،اگه یه روزی خمینی رو دیدی سلام من رو بهشون برسون و بگو خیلی ها شما را دیدن وخریدن؛ ما شما را ندیده خریدیم.

فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد،.فهمیدم دارن میبرندشون برای اعدام.وقتی میرفتند ،طیب زد به میله سلول من و گفت:محمد آقا،اگه یه روزی خمینی رو دیدی سلام من رو بهشون برسون و بگو خیلی ها شما را دیدن وخریدن؛ ما شما را ندیده خریدیم.

3

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.