بریدۀ کتاب
1403/4/10
صفحۀ 49
فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد،.فهمیدم دارن میبرندشون برای اعدام.وقتی میرفتند ،طیب زد به میله سلول من و گفت:محمد آقا،اگه یه روزی خمینی رو دیدی سلام من رو بهشون برسون و بگو خیلی ها شما را دیدن وخریدن؛ ما شما را ندیده خریدیم.
فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد،.فهمیدم دارن میبرندشون برای اعدام.وقتی میرفتند ،طیب زد به میله سلول من و گفت:محمد آقا،اگه یه روزی خمینی رو دیدی سلام من رو بهشون برسون و بگو خیلی ها شما را دیدن وخریدن؛ ما شما را ندیده خریدیم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.