بریدۀ کتاب

حانیه

حانیه

1403/3/25

سقوط
بریدۀ کتاب

صفحۀ 94

مثل گدای پیری هستم که، یک روز، در محوطه‌ی بازِ کافه‌ای، دستم را چسبیده بود و رها نمی‌کرد؛ می‌گفت « ای‌ آقا، مبادا فکرکنید آدم بدی هستم، فقط روشنایی را گم کرده‌ام. »

مثل گدای پیری هستم که، یک روز، در محوطه‌ی بازِ کافه‌ای، دستم را چسبیده بود و رها نمی‌کرد؛ می‌گفت « ای‌ آقا، مبادا فکرکنید آدم بدی هستم، فقط روشنایی را گم کرده‌ام. »

386

18

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.