بریدۀ کتاب
1403/3/25
صفحۀ 94
مثل گدای پیری هستم که، یک روز، در محوطهی بازِ کافهای، دستم را چسبیده بود و رها نمیکرد؛ میگفت « ای آقا، مبادا فکرکنید آدم بدی هستم، فقط روشنایی را گم کردهام. »
مثل گدای پیری هستم که، یک روز، در محوطهی بازِ کافهای، دستم را چسبیده بود و رها نمیکرد؛ میگفت « ای آقا، مبادا فکرکنید آدم بدی هستم، فقط روشنایی را گم کردهام. »
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.