بریدهای از کتاب بادبادک باز اثر خالد حسینی
3 روز پیش
صفحۀ 37
وقتی آنها رفتند، روی تختخواب خود نشستم و آرزو کردم کاش رحیمخان پدرم بود. بعد به بابا فکر کردم و به سینه ستبرش و اینکه وقتی در آغوشم میگرفت چه حس خوبی به من دست میداد و صبحها چقدر بوی شراب میداد و ریشهایش چقدر صورتم را غلغلک میداد. بعد به یکباره حس گناه همهی وجودم را فرا گرفت. طوری که سریع بهطرفدستشویی دویدم و درآنجا بالا آوردم.
وقتی آنها رفتند، روی تختخواب خود نشستم و آرزو کردم کاش رحیمخان پدرم بود. بعد به بابا فکر کردم و به سینه ستبرش و اینکه وقتی در آغوشم میگرفت چه حس خوبی به من دست میداد و صبحها چقدر بوی شراب میداد و ریشهایش چقدر صورتم را غلغلک میداد. بعد به یکباره حس گناه همهی وجودم را فرا گرفت. طوری که سریع بهطرفدستشویی دویدم و درآنجا بالا آوردم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.