بریدهای از کتاب ما دروغگو بودیم اثر امیلی لاک هارت
1404/4/29
صفحۀ 128
او حتی نگاهی به عقب، به قصری که خانهاش بود، نینداخت. در آنجا او حتی نامی نداشت. وجود او رازی شرمآور بود. حالا او آزاد بود که پیش برود و برای خودش در این دنیای پهناور پهناور نامی دست و پا کند. و شاید، فقط شاید، روزی بازگردد و آن قصر لعنتی را کاملا بسوزاند و خاکستر کند.
او حتی نگاهی به عقب، به قصری که خانهاش بود، نینداخت. در آنجا او حتی نامی نداشت. وجود او رازی شرمآور بود. حالا او آزاد بود که پیش برود و برای خودش در این دنیای پهناور پهناور نامی دست و پا کند. و شاید، فقط شاید، روزی بازگردد و آن قصر لعنتی را کاملا بسوزاند و خاکستر کند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.