بریدهای از کتاب ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی
1404/1/27
صفحۀ 25
مرغ سقا گفت: «اين ماهي فضول را خفه كنيد تا آزاديتان را بـه دسـت بياوريد.» ماهي سياه كوچولو خـودش را كنـار كشيد بـه ماهي ريزه ها گفـت: « قبـول نكنيد! اين مرغ حيله گر ميخواهد ما را به جان همديگر بيندازد. من نقشـه ايدارم...» اما ماهي ريزه ها آنقدر در فكر رهايي خودشان بودند كه فكر هيچ چيز ديگـر را نكردند و ريختند سر ماهي سياه كوچولو. ماهي كوچولو به طرف كيسـه عقـب مينشست و آهسـته مي گفت : «ترسـوها، بـه هرحـال گير افتاده ايد و راه فراري نداريد، زورتان هم به من نميرسد.» ماهيهاي ريزه گفتند: «بايد خفه ات كنيم، ما آزادي ميخواهيم!» ماهي سياه گفت: «عقل از سرتان پريده! اگر مرا خفـه هم بكنید بـاز هم راه فراري پيدا نميكنيد، گولش را نخوريد!» ماهيريزه ها گفتند: «تو اين حرف را براي اين ميزني كـه جـان خـودت را نجات بدهي، و گرنه، اصلا فكر ما را نميكني!»
مرغ سقا گفت: «اين ماهي فضول را خفه كنيد تا آزاديتان را بـه دسـت بياوريد.» ماهي سياه كوچولو خـودش را كنـار كشيد بـه ماهي ريزه ها گفـت: « قبـول نكنيد! اين مرغ حيله گر ميخواهد ما را به جان همديگر بيندازد. من نقشـه ايدارم...» اما ماهي ريزه ها آنقدر در فكر رهايي خودشان بودند كه فكر هيچ چيز ديگـر را نكردند و ريختند سر ماهي سياه كوچولو. ماهي كوچولو به طرف كيسـه عقـب مينشست و آهسـته مي گفت : «ترسـوها، بـه هرحـال گير افتاده ايد و راه فراري نداريد، زورتان هم به من نميرسد.» ماهيهاي ريزه گفتند: «بايد خفه ات كنيم، ما آزادي ميخواهيم!» ماهي سياه گفت: «عقل از سرتان پريده! اگر مرا خفـه هم بكنید بـاز هم راه فراري پيدا نميكنيد، گولش را نخوريد!» ماهيريزه ها گفتند: «تو اين حرف را براي اين ميزني كـه جـان خـودت را نجات بدهي، و گرنه، اصلا فكر ما را نميكني!»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.