بریدهای از کتاب ایوانف اثر آنتون چخوف
1403/10/9
صفحۀ 37
و حالا، میدانی، کمکم دارد از بیانصافی مردم حیرتم میگیرد : چرا جواب عشق را با عشق نمیدهند، چرا باید راستی را با ناراستی جواب بدهند؟ بگو ببینم، ننه بابام تا کی همین جور ازم نفرت دارند؟ آنها پنجاه فرسخ دورتر از اینجا زندگی میکنند، ولی من هر شب و هر روز، حتی توی خواب، تنفرشان را حس میکنم. دلتنگی نیکلای را چهکار کنم؟ میگوید فقط غروبها، وقتی که احساس ملال میکند، دوستم ندارد. من این موضوع را درک میکنم و فکر میکنم شاید حقیقت باشد، ولی با همه این احوال، آیا دیگر دوستم ندارد؟ البته غیرممکن است، ولی اگر نداشته باشد چی؟ نه، نه، حتی نباید فکرش را هم بکنم. (میخواند.) ای سار، ای سار، کجا بودی؟ (راه میافتد.) چه افکار ترسناکی دارم! دکتر، تو از خودت خانوادهای نداری و خیلی چیزها هست که درک نمیکنی... .
و حالا، میدانی، کمکم دارد از بیانصافی مردم حیرتم میگیرد : چرا جواب عشق را با عشق نمیدهند، چرا باید راستی را با ناراستی جواب بدهند؟ بگو ببینم، ننه بابام تا کی همین جور ازم نفرت دارند؟ آنها پنجاه فرسخ دورتر از اینجا زندگی میکنند، ولی من هر شب و هر روز، حتی توی خواب، تنفرشان را حس میکنم. دلتنگی نیکلای را چهکار کنم؟ میگوید فقط غروبها، وقتی که احساس ملال میکند، دوستم ندارد. من این موضوع را درک میکنم و فکر میکنم شاید حقیقت باشد، ولی با همه این احوال، آیا دیگر دوستم ندارد؟ البته غیرممکن است، ولی اگر نداشته باشد چی؟ نه، نه، حتی نباید فکرش را هم بکنم. (میخواند.) ای سار، ای سار، کجا بودی؟ (راه میافتد.) چه افکار ترسناکی دارم! دکتر، تو از خودت خانوادهای نداری و خیلی چیزها هست که درک نمیکنی... .
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.