بریدهای از کتاب ناهمتا اثر ورونیکا راث
1404/2/28

ناهمتا جلد 1
4.0
14
صفحۀ 86
به کرستینا نگاه می کنم. هر دو ابروهایش را بالا برده است. از او میپرسم :«چیه ؟» « دارم به یک چیزی فکر می کنم .» « به چی ؟» کرستینا همبرگرش را برداشت و درحالی که نیشخندی می زند ، می گوید :«اینکه تو از جونت سیر شدی.»
به کرستینا نگاه می کنم. هر دو ابروهایش را بالا برده است. از او میپرسم :«چیه ؟» « دارم به یک چیزی فکر می کنم .» « به چی ؟» کرستینا همبرگرش را برداشت و درحالی که نیشخندی می زند ، می گوید :«اینکه تو از جونت سیر شدی.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.