بریده‌ای از کتاب ناهمتا اثر ورونیکا راث

Sarina

Sarina

1404/2/28

بریدۀ کتاب

صفحۀ 86

به کرستینا نگاه می کنم. هر دو ابروهایش را بالا برده است. از او می‌پرسم :«چیه ؟» « دارم به یک چیزی فکر می کنم .» « به چی ؟» کرستینا همبرگرش را برداشت و درحالی که نیشخندی می زند ، می گوید :«اینکه تو از جونت سیر شدی.»

به کرستینا نگاه می کنم. هر دو ابروهایش را بالا برده است. از او می‌پرسم :«چیه ؟» « دارم به یک چیزی فکر می کنم .» « به چی ؟» کرستینا همبرگرش را برداشت و درحالی که نیشخندی می زند ، می گوید :«اینکه تو از جونت سیر شدی.»

48

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.