بریدهای از کتاب سال بلوا اثر عباس معروفی
1404/4/12
صفحۀ 48
من به اتاقم برگشتم، در اتاق را از تو چفت کردم و دراز کشیدم، اما نمی توانستم بخوابم فکر او آسوده ام نمیگذاشت. گفتم اگر پنجره را باز کنم و اگر آدمها مثل مه میتوانستند به هر جا سر بکشند، اگر، اگر مدام می آمد و می رفت. و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر می شود و هیچ کاری هم نمی شود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید.همین جوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمی تواند در بدن خودش زندگی کند، میخواهد پر بکشد.
من به اتاقم برگشتم، در اتاق را از تو چفت کردم و دراز کشیدم، اما نمی توانستم بخوابم فکر او آسوده ام نمیگذاشت. گفتم اگر پنجره را باز کنم و اگر آدمها مثل مه میتوانستند به هر جا سر بکشند، اگر، اگر مدام می آمد و می رفت. و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر می شود و هیچ کاری هم نمی شود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید.همین جوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمی تواند در بدن خودش زندگی کند، میخواهد پر بکشد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.