بریده‌ای از کتاب پدرو پارامو اثر خوان رولفو

بریدۀ کتاب

صفحۀ 29

روزی که رفتی میدانستم هیچوقت تو را نخواهم دید چهره ات در روشنی خونرنگ آفتاب تیره میزد لبخند بر لب داشتی روستا را پشت سرگذاشتی و چه بارها به من گفته بودی: « به خاطر توست که دوستش دارم در صورتی که به هزار دلیل از آن بیزارم. حتی با اینکه تویش به دنیا آمده ام. فکر :کردم برنمیگردد.» و بارها با خودم " گفتم « سوسانا برنمیگردد سوسانا هیچوقت برنمیگردد. »

روزی که رفتی میدانستم هیچوقت تو را نخواهم دید چهره ات در روشنی خونرنگ آفتاب تیره میزد لبخند بر لب داشتی روستا را پشت سرگذاشتی و چه بارها به من گفته بودی: « به خاطر توست که دوستش دارم در صورتی که به هزار دلیل از آن بیزارم. حتی با اینکه تویش به دنیا آمده ام. فکر :کردم برنمیگردد.» و بارها با خودم " گفتم « سوسانا برنمیگردد سوسانا هیچوقت برنمیگردد. »

6

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.