بریدهای از کتاب پدرو پارامو اثر خوان رولفو
1404/5/24
صفحۀ 29
روزی که رفتی میدانستم هیچوقت تو را نخواهم دید چهره ات در روشنی خونرنگ آفتاب تیره میزد لبخند بر لب داشتی روستا را پشت سرگذاشتی و چه بارها به من گفته بودی: « به خاطر توست که دوستش دارم در صورتی که به هزار دلیل از آن بیزارم. حتی با اینکه تویش به دنیا آمده ام. فکر :کردم برنمیگردد.» و بارها با خودم " گفتم « سوسانا برنمیگردد سوسانا هیچوقت برنمیگردد. »
روزی که رفتی میدانستم هیچوقت تو را نخواهم دید چهره ات در روشنی خونرنگ آفتاب تیره میزد لبخند بر لب داشتی روستا را پشت سرگذاشتی و چه بارها به من گفته بودی: « به خاطر توست که دوستش دارم در صورتی که به هزار دلیل از آن بیزارم. حتی با اینکه تویش به دنیا آمده ام. فکر :کردم برنمیگردد.» و بارها با خودم " گفتم « سوسانا برنمیگردد سوسانا هیچوقت برنمیگردد. »
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.