بریدۀ کتاب

Mel.

1403/7/6

هزار خورشید تابان
بریدۀ کتاب

صفحۀ 343

رشید از توی جیبش تکه ای آدامس، به عنوان هدیه ی خداحافظی درآورد و آن را با حالتی خشک و سخاوتمندانه به عزیزه داد. عزیزه آن را گرفت و زیر لب تشکری کرد.لیلا از متانت عزیزه، از دل با گذشتش شگفت زده شد و اشک در چشم هایش حلقه زد. قلبش فشرده شد و از فکر این که امروز بعد از ظهر عزیزه در کنارش نخواهد خوابید، و از ابن که دیگر دست سبک او را روی سینه اش حس نخواهد کرد، از فشار سر عزیزه به دنده هایش، از گرمی نفس های او روی گردنش، از برخورد پاشنه های او به شکمش خبری نخواهد بود، از حال رفت.

رشید از توی جیبش تکه ای آدامس، به عنوان هدیه ی خداحافظی درآورد و آن را با حالتی خشک و سخاوتمندانه به عزیزه داد. عزیزه آن را گرفت و زیر لب تشکری کرد.لیلا از متانت عزیزه، از دل با گذشتش شگفت زده شد و اشک در چشم هایش حلقه زد. قلبش فشرده شد و از فکر این که امروز بعد از ظهر عزیزه در کنارش نخواهد خوابید، و از ابن که دیگر دست سبک او را روی سینه اش حس نخواهد کرد، از فشار سر عزیزه به دنده هایش، از گرمی نفس های او روی گردنش، از برخورد پاشنه های او به شکمش خبری نخواهد بود، از حال رفت.

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.