بریده‌ای از کتاب هستی اثر فرهاد حسن زاده

Zahra Gasemi

Zahra Gasemi

17 ساعت پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 17

صدای رادیو بلند شد. گوینده داشت از چیز هایی حرف می زد که خیلی نمی دانستم چیست. از دشمنان ایران و انقلاب و پاکسازی مرزها. فکر کردم که چطوری مرزها را پاک می کنند؛ با آب و صابون یا گازوئیل؟ دایی جمشید که همیشه موتورش را با گازوئیل تميز می‌کرد. از بوی گازوئیل خوشم می آمد. باهم می نشستیم و تکه های موتور و زنجیرش را باز می کردیم و می ریختیم تو لگنی که پُرش گازوئیل بود و با مسواک می افتادیم به جانشان.

صدای رادیو بلند شد. گوینده داشت از چیز هایی حرف می زد که خیلی نمی دانستم چیست. از دشمنان ایران و انقلاب و پاکسازی مرزها. فکر کردم که چطوری مرزها را پاک می کنند؛ با آب و صابون یا گازوئیل؟ دایی جمشید که همیشه موتورش را با گازوئیل تميز می‌کرد. از بوی گازوئیل خوشم می آمد. باهم می نشستیم و تکه های موتور و زنجیرش را باز می کردیم و می ریختیم تو لگنی که پُرش گازوئیل بود و با مسواک می افتادیم به جانشان.

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.