بریده‌ای از کتاب پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی اثر گلستان جعفریان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 45

... من با گردن برافراشته و مغرور جلوتر از محمد راه می‌رفتم. به انتهای بازار که رسیدیم، برگشتم و نگاهی به محمد کردم که کیسه را به پشتش انداخته بود و از سنگینی آن به نفس نفس افتاده بود. به او گفتم:« زود باش؛ چرا این قدر فس و فس می‌کنی؟ الآن اذان ظهر می‌شود، باید به مسجد برگردیم.» محمد که تا آن لحظه یک کلمه حرف نزده بود، زبان باز کرد و به ترکی گفت:« یک وقت خسته نشوی؛ انقلابی گری فقط حرف زدن نیست.» با این حرف محمد به فکر فرورفتم. تأثیر کلام این پسر ساکت و خجالتی آن قدر روی من زیاد بود که یک دفعه ساکت شدم و انگار بادم خوابید. تازه فهمیدم که این پسربچه کم حرف اخلاصش از من بیشتر است... . (شماره صفحه تقریبی است)

... من با گردن برافراشته و مغرور جلوتر از محمد راه می‌رفتم. به انتهای بازار که رسیدیم، برگشتم و نگاهی به محمد کردم که کیسه را به پشتش انداخته بود و از سنگینی آن به نفس نفس افتاده بود. به او گفتم:« زود باش؛ چرا این قدر فس و فس می‌کنی؟ الآن اذان ظهر می‌شود، باید به مسجد برگردیم.» محمد که تا آن لحظه یک کلمه حرف نزده بود، زبان باز کرد و به ترکی گفت:« یک وقت خسته نشوی؛ انقلابی گری فقط حرف زدن نیست.» با این حرف محمد به فکر فرورفتم. تأثیر کلام این پسر ساکت و خجالتی آن قدر روی من زیاد بود که یک دفعه ساکت شدم و انگار بادم خوابید. تازه فهمیدم که این پسربچه کم حرف اخلاصش از من بیشتر است... . (شماره صفحه تقریبی است)

18

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.