بریدهای از کتاب همزاد اثر فیودور داستایفسکی
1404/5/14
صفحۀ 50
قهرمان ما برای بیان آرزوهایش به تته پته افتاد - زبانش به لکنت افتاد و گفتی در گِل ماند... زبانش قفل شد و برافروخت. برافروخت و خود را باخت. خود را باخت و سر برداشت. سر برداشت و به دور خود نگریست، و چون به دور خود نگریست از وحشت فلج شد... همه بیحرکت مانده بودند، در سکوت مطلق و در انتظار، که چه خواهد شد. کمی دورتر شروع کردند به پچ پچ، کمی نزدیکتر شروع کرده بودند به خندیدن...
قهرمان ما برای بیان آرزوهایش به تته پته افتاد - زبانش به لکنت افتاد و گفتی در گِل ماند... زبانش قفل شد و برافروخت. برافروخت و خود را باخت. خود را باخت و سر برداشت. سر برداشت و به دور خود نگریست، و چون به دور خود نگریست از وحشت فلج شد... همه بیحرکت مانده بودند، در سکوت مطلق و در انتظار، که چه خواهد شد. کمی دورتر شروع کردند به پچ پچ، کمی نزدیکتر شروع کرده بودند به خندیدن...
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.