بریدهای از کتاب افسانه ی گیلگمش: کهن ترین حماسه ی بشری اثر گئورگ بورکهارت
1404/1/21
صفحۀ 82
پس سابیتو با او، با گیلگمش، چنین میگوید: «ــ گیلگمش، آهنگِ كجا داری؟ زندگییی را كه درخواهِ توست بازنمییابی… خدایان كه آدمیان را آفریدند مرگ را بهرهی ایشان كردند و جاودانگی را از آنِ خویش… از این روی، گیلگمش! از نوشیدن و خوردن، از تنانباشتن و عمر به شادی گذاشتن حالی بس مكن! همه روزی را جشنی كن. روزان وشبان را همه به چنگ و نای و به رقص شادان میباش! جامههای پاك به تن كن! سر خود را بشوی و به روغن خوشبو بیندای و تن را به آبِ تازه صفایی بده! از دیدارِ فرزندانی كه دستِ تو را به دست گیرند بهره میگیر! در آغوشِ زنان شادمانه باش! به اوروك بازگرد، به شهرِ خویش كه در آن پادشاهی هستی ستودهی خلق، كه در آن پهلوانی!»
پس سابیتو با او، با گیلگمش، چنین میگوید: «ــ گیلگمش، آهنگِ كجا داری؟ زندگییی را كه درخواهِ توست بازنمییابی… خدایان كه آدمیان را آفریدند مرگ را بهرهی ایشان كردند و جاودانگی را از آنِ خویش… از این روی، گیلگمش! از نوشیدن و خوردن، از تنانباشتن و عمر به شادی گذاشتن حالی بس مكن! همه روزی را جشنی كن. روزان وشبان را همه به چنگ و نای و به رقص شادان میباش! جامههای پاك به تن كن! سر خود را بشوی و به روغن خوشبو بیندای و تن را به آبِ تازه صفایی بده! از دیدارِ فرزندانی كه دستِ تو را به دست گیرند بهره میگیر! در آغوشِ زنان شادمانه باش! به اوروك بازگرد، به شهرِ خویش كه در آن پادشاهی هستی ستودهی خلق، كه در آن پهلوانی!»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.