بریدهای از کتاب چمدان خاکستری احمد محمود اثر سارک اعطا
1402/11/5
صفحۀ 91
با اشک و آه راهی اهواز شدیم. آقا جون اکسیژن میگرفت. لحظهٔ رفتن اکسیژن را جدا کرد از خودش و گفت:«سارک، بچسب به ادبیات.» اشکش ریخت روی گونهٔ قرمزش. سومین بار بود که اشک پدر را دیدم.
با اشک و آه راهی اهواز شدیم. آقا جون اکسیژن میگرفت. لحظهٔ رفتن اکسیژن را جدا کرد از خودش و گفت:«سارک، بچسب به ادبیات.» اشکش ریخت روی گونهٔ قرمزش. سومین بار بود که اشک پدر را دیدم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.