بریدهای از کتاب شاهزاده مطرود؛ دشمن قدیمی اثر مرجان صالحی
1403/12/21
صفحۀ 301
کالور کمی خود را عقب کشید و با انزجار به او نگاهی کرد که متوجه نگاه خیره هردو به روی خود شد. گویی به شکار خود مینگریستند. از جا برخاست و لباسش را تکاند:(( برای مایلین متاسفم که نتونسته چیزی یادتون بده... اگر مایلین بود تا به حال توی آوگلار بودم!)) دراک مبهوت پرسید:(( واقعا فکر میکنی به آوگلار میرسیدی؟)) پوزخندی زد:(( زیادی روی قلب اربابم حساب باز میکنی... من بودم نمیکردم!))
کالور کمی خود را عقب کشید و با انزجار به او نگاهی کرد که متوجه نگاه خیره هردو به روی خود شد. گویی به شکار خود مینگریستند. از جا برخاست و لباسش را تکاند:(( برای مایلین متاسفم که نتونسته چیزی یادتون بده... اگر مایلین بود تا به حال توی آوگلار بودم!)) دراک مبهوت پرسید:(( واقعا فکر میکنی به آوگلار میرسیدی؟)) پوزخندی زد:(( زیادی روی قلب اربابم حساب باز میکنی... من بودم نمیکردم!))
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.