بریده‌ای از کتاب زیر تور اثر آیریس مرداک

بریدۀ کتاب

صفحۀ 78

رسیدیم به این‌که توصیف یک حس یا وضعیّت روحی چه معنایی دارد. به‌نظر هوگو خیلی گیج‌کننده بود، هرچند از نظر او همه‌چیز گیج‌کننده بود. هوگو گفت «یه جای کارِ توصیف احساسات آدم‌ها می‌لنگه، تمام این توصیفات خیلی نمایشی‌ان.» گفتم «مشکل کجاست؟» هوگو گفت «همه‌چیز از همون اوّل تحریف‌شده‌ست. اگه بعد از اتّفاقی من بگم فلان‌وبهمان حس رو داشتم، مثلاً بگم که احساس "نگرانی" می‌کردم... خب اصلاً حقیقت نداره.» گفتم «منظورت رو نمی‌فهمم.» هوگو گفت «من همچین حسّی نداشته‌م، من اون موقع هیچ احساسی شبیه به این نداشته‌م، این چیزیه که بعد به زبون می‌آرم.» گفتم «اگه آدم سعی کنه دقیق باشه چی؟» «ممکن نیست. بهترین راه به زبون نیاوردنشه. به محض این‌که شروع می‌کنم به توصیف، کار تمومه. سعی کن یه چیزی رو وصف کنی، مثلاً همین مکالمه رو، ببین چه‌طور غریزی...» سعی کردم جمله‌اش را کامل کنم: «حک و اصلاحش می‌کنم؟» هوگو گفت «عمیق‌تر از این حرف‌هاست، زبان به‌ت اجازه نمی‌ده که اون رو همون‌طوری که واقعاً بود ارائه کنی.» گفتم «پس فرض کن آدم درست همون موقع وضعیّت رو توصیف کنه.» هوگو گفت «متوجّه نمی‌شی که توصیفِ چیزی اون رو پشت پرده قرار می‌ده؟ حتّی اگه اتّفاقی رو موقع وقوعش وصف کنی، همون لحظه به نادرست بودن توصیفت آگاه می‌شی. تنها چیز درستی که اون لحظه می‌تونی بگی اینه که قلبت ضربان داشته. ولی اگه کسی بگه اون لحظه مشوّش بوده، این توصیف رو به زبون آورده فقط به این خاطر که مخاطبش رو متأثّر کنه-فقط برای تأثیر گذاشتنه، یه دروغه.» حرف‌هایش گیجم کرد. حس می‌کردم استدلال هوگو یک ایرادی دارد، ولی نمی‌فهمیدم چه ایرادی. کمی بیش‌تر راجع‌به این موضوع بحث کردیم و بعد به او گفتم «با این حساب هرچیزی که هرکس بگه، البتّه به‌جز جملاتی مثل "مربّا رو بده" یا "یه گربه تو اتاقه"، یه‌جور دروغ به حساب می‌آد.» هوگو به حرفم فکر کرد و خیلی جدّی گفت «فکر کنم همین‌طوره که می‌گی.» گفتم «با این حساب آدم نباید حرف بزنه.» هوگو گفت «فکر کنم شاید هیچ‌کس نباید حرف بزنه.» و این جمله را با جدّیّتی تمام‌وکمال به زبان آورد. بعد نگاهش کردم. هر دو غش‌غش خندیدیم، چون از شروع دوستی‌مان کاری جز حرف زدن نکرده بودیم. هوگو گفت «این خیلی عظیمه! البتّه که آدم حرف می‌زنه، ولی...» دوباره جدّی شد: «آدم برای ارتباط با دیگران مجبوره به سازش‌های زیادی تن بده.» «منظورت چیه؟» «هروقت با تو حرف می‌زنم، حتّی همین الان، دقیقاً چیزی رو که فکر می‌کنم به زبون نمی‌آرم؛ چیزی رو می‌گم که تو رو تحت‌تأثیر قرار بده و وادارت کنه به پاسخ. حتّی بین ما هم همین‌طوره-ببین اگه انگیزه‌های قوی‌تری برای فریب وجود داشته باشه، چه فاجعه‌ای به بار می‌آد. در واقع آدم به‌قدری به‌ش عادت می‌کنه که دیگه متوجّه‌ش نمی‌شه. کلّ زبان یه ماشینِ تولید دروغه.» پرسیدم «اگه یه آدم واقعاً بخواد حقیقت رو بگه چی؟ این امکان وجود داره؟» هوگو گفت «درمورد خودم باید بگم که هربار واقعاً حقیقت رو می‌گم، کلمات کاملاً مرده از دهنم خارج می‌شن و روی چهره‌ی مخاطبم بی‌تفاوتی مطلق رو می‌بینم.» «پس ما هیچ گفت‌وگویی با هم نداشته‌ایم؟» گفت «خب، فکر کنم اعمال دروغ نمی‌گن.»

رسیدیم به این‌که توصیف یک حس یا وضعیّت روحی چه معنایی دارد. به‌نظر هوگو خیلی گیج‌کننده بود، هرچند از نظر او همه‌چیز گیج‌کننده بود. هوگو گفت «یه جای کارِ توصیف احساسات آدم‌ها می‌لنگه، تمام این توصیفات خیلی نمایشی‌ان.» گفتم «مشکل کجاست؟» هوگو گفت «همه‌چیز از همون اوّل تحریف‌شده‌ست. اگه بعد از اتّفاقی من بگم فلان‌وبهمان حس رو داشتم، مثلاً بگم که احساس "نگرانی" می‌کردم... خب اصلاً حقیقت نداره.» گفتم «منظورت رو نمی‌فهمم.» هوگو گفت «من همچین حسّی نداشته‌م، من اون موقع هیچ احساسی شبیه به این نداشته‌م، این چیزیه که بعد به زبون می‌آرم.» گفتم «اگه آدم سعی کنه دقیق باشه چی؟» «ممکن نیست. بهترین راه به زبون نیاوردنشه. به محض این‌که شروع می‌کنم به توصیف، کار تمومه. سعی کن یه چیزی رو وصف کنی، مثلاً همین مکالمه رو، ببین چه‌طور غریزی...» سعی کردم جمله‌اش را کامل کنم: «حک و اصلاحش می‌کنم؟» هوگو گفت «عمیق‌تر از این حرف‌هاست، زبان به‌ت اجازه نمی‌ده که اون رو همون‌طوری که واقعاً بود ارائه کنی.» گفتم «پس فرض کن آدم درست همون موقع وضعیّت رو توصیف کنه.» هوگو گفت «متوجّه نمی‌شی که توصیفِ چیزی اون رو پشت پرده قرار می‌ده؟ حتّی اگه اتّفاقی رو موقع وقوعش وصف کنی، همون لحظه به نادرست بودن توصیفت آگاه می‌شی. تنها چیز درستی که اون لحظه می‌تونی بگی اینه که قلبت ضربان داشته. ولی اگه کسی بگه اون لحظه مشوّش بوده، این توصیف رو به زبون آورده فقط به این خاطر که مخاطبش رو متأثّر کنه-فقط برای تأثیر گذاشتنه، یه دروغه.» حرف‌هایش گیجم کرد. حس می‌کردم استدلال هوگو یک ایرادی دارد، ولی نمی‌فهمیدم چه ایرادی. کمی بیش‌تر راجع‌به این موضوع بحث کردیم و بعد به او گفتم «با این حساب هرچیزی که هرکس بگه، البتّه به‌جز جملاتی مثل "مربّا رو بده" یا "یه گربه تو اتاقه"، یه‌جور دروغ به حساب می‌آد.» هوگو به حرفم فکر کرد و خیلی جدّی گفت «فکر کنم همین‌طوره که می‌گی.» گفتم «با این حساب آدم نباید حرف بزنه.» هوگو گفت «فکر کنم شاید هیچ‌کس نباید حرف بزنه.» و این جمله را با جدّیّتی تمام‌وکمال به زبان آورد. بعد نگاهش کردم. هر دو غش‌غش خندیدیم، چون از شروع دوستی‌مان کاری جز حرف زدن نکرده بودیم. هوگو گفت «این خیلی عظیمه! البتّه که آدم حرف می‌زنه، ولی...» دوباره جدّی شد: «آدم برای ارتباط با دیگران مجبوره به سازش‌های زیادی تن بده.» «منظورت چیه؟» «هروقت با تو حرف می‌زنم، حتّی همین الان، دقیقاً چیزی رو که فکر می‌کنم به زبون نمی‌آرم؛ چیزی رو می‌گم که تو رو تحت‌تأثیر قرار بده و وادارت کنه به پاسخ. حتّی بین ما هم همین‌طوره-ببین اگه انگیزه‌های قوی‌تری برای فریب وجود داشته باشه، چه فاجعه‌ای به بار می‌آد. در واقع آدم به‌قدری به‌ش عادت می‌کنه که دیگه متوجّه‌ش نمی‌شه. کلّ زبان یه ماشینِ تولید دروغه.» پرسیدم «اگه یه آدم واقعاً بخواد حقیقت رو بگه چی؟ این امکان وجود داره؟» هوگو گفت «درمورد خودم باید بگم که هربار واقعاً حقیقت رو می‌گم، کلمات کاملاً مرده از دهنم خارج می‌شن و روی چهره‌ی مخاطبم بی‌تفاوتی مطلق رو می‌بینم.» «پس ما هیچ گفت‌وگویی با هم نداشته‌ایم؟» گفت «خب، فکر کنم اعمال دروغ نمی‌گن.»

2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.