بریده‌ای از کتاب نیست اثر فاضل نظری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 79

مرا از نیستی دعوت به هستی کرد نجوایی پذیرفتم ولی ای‌کاش می‌گفتم نمی‌آیم چه خیری دیده بودی از وجود ای مهربان مادر که بردی رنج هستی را و آوردی به دنیایم به هرجا پر زدم با سر زمین خوردم،نفهمیدم که سقفی شیشه‌ای بین من است و آرزوهایم ز خواب مرگ بیدارم مکن صبح قیامت هم که با این خسته جانی تا ابد باید بیاسایم

مرا از نیستی دعوت به هستی کرد نجوایی پذیرفتم ولی ای‌کاش می‌گفتم نمی‌آیم چه خیری دیده بودی از وجود ای مهربان مادر که بردی رنج هستی را و آوردی به دنیایم به هرجا پر زدم با سر زمین خوردم،نفهمیدم که سقفی شیشه‌ای بین من است و آرزوهایم ز خواب مرگ بیدارم مکن صبح قیامت هم که با این خسته جانی تا ابد باید بیاسایم

18

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.