بریدهای از کتاب قاب یک رویا اثر جردن ساننبلیک
1403/11/15
صفحۀ 16
هرچه او آسان می گرفت، من نازک نارنجی بودم. او لبخند می زد، من در فکر فرو می رفتم. او با خنده از همه چیز رد می شد، من آن را زیادی جدی می گرفتم. او از بردن خوشش می آمد، ولی من برای بردن میمردم. وقتی میباختیم، او همان موقع اخم هایش توی هم می رفت،ولی وقتی پایش را از زمین بیرون می گذاشت همه چیز را فراموش می کرد. من به خانه می رفتم و نیم ساعت به بالشم مشت می زدم.
هرچه او آسان می گرفت، من نازک نارنجی بودم. او لبخند می زد، من در فکر فرو می رفتم. او با خنده از همه چیز رد می شد، من آن را زیادی جدی می گرفتم. او از بردن خوشش می آمد، ولی من برای بردن میمردم. وقتی میباختیم، او همان موقع اخم هایش توی هم می رفت،ولی وقتی پایش را از زمین بیرون می گذاشت همه چیز را فراموش می کرد. من به خانه می رفتم و نیم ساعت به بالشم مشت می زدم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.