بریدۀ کتاب

قصه‌ ننه علی
بریدۀ کتاب

صفحۀ 135

پیش خودم گفتم: فرصت خوبیه به علی بگم دیگه کافیه، دیگه جبهه نره. به فکر من باشه که طاقت کتک های رجب رو ندارم. سرعت موتور زیاد نبود. ناگهان سرپیچ تندی علی به وسط جاده پرت شد.شکر خدا من و بچه ی همسایه سالم بودیم. شیون کنان به طرف علی دویدم. علی از هوش رفته بود. سرش را در بغل گرفتم. جیغ میزدم و گریه میکردم. پشت سرهم می گفتم: خدایا غلط کردم! پیش خودم گفتم:زهرا از این واضح تر میخواستی خدا با تو حرف بزنه؟ شکر خدا علی با کمک مردم به هوش آمد.در مسیر خانه به این فکر می کردم که خدا چقدر زیبا به من فهماند که: "زهرا! حواست رو جمع کن! اگه بخوام بچه ت رو از تو بغلت می گیرم. تو هم هیچ کاری از دستت برنمیاد"

پیش خودم گفتم: فرصت خوبیه به علی بگم دیگه کافیه، دیگه جبهه نره. به فکر من باشه که طاقت کتک های رجب رو ندارم. سرعت موتور زیاد نبود. ناگهان سرپیچ تندی علی به وسط جاده پرت شد.شکر خدا من و بچه ی همسایه سالم بودیم. شیون کنان به طرف علی دویدم. علی از هوش رفته بود. سرش را در بغل گرفتم. جیغ میزدم و گریه میکردم. پشت سرهم می گفتم: خدایا غلط کردم! پیش خودم گفتم:زهرا از این واضح تر میخواستی خدا با تو حرف بزنه؟ شکر خدا علی با کمک مردم به هوش آمد.در مسیر خانه به این فکر می کردم که خدا چقدر زیبا به من فهماند که: "زهرا! حواست رو جمع کن! اگه بخوام بچه ت رو از تو بغلت می گیرم. تو هم هیچ کاری از دستت برنمیاد"

14

18

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.