بریدهای از کتاب مرگ به وقت بهار اثر مرسه رودوردا
1404/5/23
صفحۀ 136
هنگامی که حوصله ام سر می رفت به دیدن زندانی می رفتم. یک روز بی آن که چیزی از او بپرسم،خودش زبان باز کرد. گفت باید در زندگی چنان وانمود کنی که هر حرفی را باور میکنی. وانمود کنی که هر حرفی باورت می شود و هرچه دیگران بخواهند انجام می دهی؛جوان بود که زندانی اش کردند چون حقیقت را می دانسته و آن را فاش کرده است.
هنگامی که حوصله ام سر می رفت به دیدن زندانی می رفتم. یک روز بی آن که چیزی از او بپرسم،خودش زبان باز کرد. گفت باید در زندگی چنان وانمود کنی که هر حرفی را باور میکنی. وانمود کنی که هر حرفی باورت می شود و هرچه دیگران بخواهند انجام می دهی؛جوان بود که زندانی اش کردند چون حقیقت را می دانسته و آن را فاش کرده است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.