بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 80

بردمش به تخت.حمله که تمام شد،نشست و با حالی نزار و خسته دستم را گرفت؛خواست آرام شوم:کافی است دیگر،خودت را عذاب نده،آرام باش.این را گفت و دوباره زد زیر گریه.تمام طول شب از کنارش دور نشدم.مدام می گفتم که می برمش بلونی،می رویم دریا.

بردمش به تخت.حمله که تمام شد،نشست و با حالی نزار و خسته دستم را گرفت؛خواست آرام شوم:کافی است دیگر،خودت را عذاب نده،آرام باش.این را گفت و دوباره زد زیر گریه.تمام طول شب از کنارش دور نشدم.مدام می گفتم که می برمش بلونی،می رویم دریا.

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.