بریدۀ کتاب
بردمش به تخت.حمله که تمام شد،نشست و با حالی نزار و خسته دستم را گرفت؛خواست آرام شوم:کافی است دیگر،خودت را عذاب نده،آرام باش.این را گفت و دوباره زد زیر گریه.تمام طول شب از کنارش دور نشدم.مدام می گفتم که می برمش بلونی،می رویم دریا.
بردمش به تخت.حمله که تمام شد،نشست و با حالی نزار و خسته دستم را گرفت؛خواست آرام شوم:کافی است دیگر،خودت را عذاب نده،آرام باش.این را گفت و دوباره زد زیر گریه.تمام طول شب از کنارش دور نشدم.مدام می گفتم که می برمش بلونی،می رویم دریا.
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.