بریده‌ای از کتاب صد نفر اثر کاس مورگان

مآلیس.

مآلیس.

6 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 11

برای کلارک چیزی به نام انزوا معنا نداشت. همه‌جا صداهایی می‌شنید. از گوشه و کنار سلول تاریکش، صدایش می‌زدند. سکوت میان تپش‌های قلبش را پر می‌کردند. از ژرف‌ترین پستو‌های ذهنش فریاد می‌کشیدند. دلش مرگ نمی‌خواست ولی اگر این تنها راه ساکت کردن آن صداها بود، آماده بود بمیرد.

برای کلارک چیزی به نام انزوا معنا نداشت. همه‌جا صداهایی می‌شنید. از گوشه و کنار سلول تاریکش، صدایش می‌زدند. سکوت میان تپش‌های قلبش را پر می‌کردند. از ژرف‌ترین پستو‌های ذهنش فریاد می‌کشیدند. دلش مرگ نمی‌خواست ولی اگر این تنها راه ساکت کردن آن صداها بود، آماده بود بمیرد.

33

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.