بریده‌ای از کتاب چشم هایم، در اورشلیم اثر مریم مقانی

²³³

²³³

7 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 96

موقع خداحافظی، خم شدم که شانه‌اش را ببوسم. سرش را به گوشم نزدیک کرد و به فارسی گفت: (( پشت سرم نگو مع‌السلامه؛ دعاکن شهید شم، و اِلا برات دعا میکنم مثل من تنهابشی! رفتن همه رو ببینی؛ بمونی و بسوزی.....))

موقع خداحافظی، خم شدم که شانه‌اش را ببوسم. سرش را به گوشم نزدیک کرد و به فارسی گفت: (( پشت سرم نگو مع‌السلامه؛ دعاکن شهید شم، و اِلا برات دعا میکنم مثل من تنهابشی! رفتن همه رو ببینی؛ بمونی و بسوزی.....))

3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.