بریدهای از کتاب چشم هایم، در اورشلیم اثر مریم مقانی
7 روز پیش
صفحۀ 96
موقع خداحافظی، خم شدم که شانهاش را ببوسم. سرش را به گوشم نزدیک کرد و به فارسی گفت: (( پشت سرم نگو معالسلامه؛ دعاکن شهید شم، و اِلا برات دعا میکنم مثل من تنهابشی! رفتن همه رو ببینی؛ بمونی و بسوزی.....))
موقع خداحافظی، خم شدم که شانهاش را ببوسم. سرش را به گوشم نزدیک کرد و به فارسی گفت: (( پشت سرم نگو معالسلامه؛ دعاکن شهید شم، و اِلا برات دعا میکنم مثل من تنهابشی! رفتن همه رو ببینی؛ بمونی و بسوزی.....))
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.