بریده‌ای از کتاب روزهای آخر اثر احمد دهقان

سامان

سامان

1403/11/21

بریدۀ کتاب

صفحۀ 85

فلج می‌شوم از انچه می‌بینم. آتش زبانه می‌کشد. دو نفر می‌سوزند. چند نفر هراسان می‌دوند و با هر چه در دست دارند، می‌خواهند آتش را خاموش کنند. دلم می‌لرزد.پلک‌هایم می‌لرزند. او که می‌سوزد، چشمانش باز است.انگار خیره خیره به من می‌نگرد.... تو را به خدا نگاه نکن. چرا چنین می‌نگری؟چرا بر جانم خنجر می‌کشی؟ مگر ما را چه می‌شود...

فلج می‌شوم از انچه می‌بینم. آتش زبانه می‌کشد. دو نفر می‌سوزند. چند نفر هراسان می‌دوند و با هر چه در دست دارند، می‌خواهند آتش را خاموش کنند. دلم می‌لرزد.پلک‌هایم می‌لرزند. او که می‌سوزد، چشمانش باز است.انگار خیره خیره به من می‌نگرد.... تو را به خدا نگاه نکن. چرا چنین می‌نگری؟چرا بر جانم خنجر می‌کشی؟ مگر ما را چه می‌شود...

24

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.