بریدهای از کتاب سال بلوا اثر عباس معروفی
1403/3/12
صفحۀ 251
لبهاش لرزید، انگار بغض کرده باشد،مثل بچههای مظلومی که هیچچیز نمیخواهند، باباشان را میخواهند، اما هی بهانه میگیرند و آخر هم حرف دلشان را نمیزنند.
لبهاش لرزید، انگار بغض کرده باشد،مثل بچههای مظلومی که هیچچیز نمیخواهند، باباشان را میخواهند، اما هی بهانه میگیرند و آخر هم حرف دلشان را نمیزنند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.