بریدهای از کتاب کاش یکی قصه اش را می گفت اثر شکوه قاسم نیا
5 روز پیش
صفحۀ 21
دلم میخواست بگویم:<<آقا جان بلند شو؛نمیر!بیا جلوی چشم هایم را بگیر تا نترسم.آخه،الان زهرا و مامان را آوردند.دارم می بینمشان.بلند شو؛بیا جلوی چشم هایم را بگیر.>> اما آقام بلند نشد.حتی وقتی زهرا را هم له و لورده از اتاق بیرون آوردند،تکان نخورد.ننه جانم غش کرد.من یواشکی گوشه صورت مامان را نگاه کردم.هنوز هم نمی خندید!
دلم میخواست بگویم:<<آقا جان بلند شو؛نمیر!بیا جلوی چشم هایم را بگیر تا نترسم.آخه،الان زهرا و مامان را آوردند.دارم می بینمشان.بلند شو؛بیا جلوی چشم هایم را بگیر.>> اما آقام بلند نشد.حتی وقتی زهرا را هم له و لورده از اتاق بیرون آوردند،تکان نخورد.ننه جانم غش کرد.من یواشکی گوشه صورت مامان را نگاه کردم.هنوز هم نمی خندید!
(0/1000)
Alireza Balouei
4 روز پیش
2