بریده‌ای از کتاب کاش یکی قصه اش را می گفت اثر شکوه قاسم نیا

niya

niya

1404/3/7 - 14:25

بریدۀ کتاب

صفحۀ 21

دلم میخواست بگویم:<<آقا جان بلند شو؛نمیر!بیا جلوی چشم هایم را بگیر تا نترسم.آخه،الان زهرا و مامان را آوردند.دارم می بینمشان.بلند شو؛بیا جلوی چشم هایم را بگیر.>> اما آقام بلند نشد.حتی وقتی زهرا را هم له و لورده از اتاق بیرون آوردند،تکان نخورد.ننه جانم غش کرد.من یواشکی گوشه صورت مامان را نگاه کردم.هنوز هم نمی خندید!

دلم میخواست بگویم:<<آقا جان بلند شو؛نمیر!بیا جلوی چشم هایم را بگیر تا نترسم.آخه،الان زهرا و مامان را آوردند.دارم می بینمشان.بلند شو؛بیا جلوی چشم هایم را بگیر.>> اما آقام بلند نشد.حتی وقتی زهرا را هم له و لورده از اتاق بیرون آوردند،تکان نخورد.ننه جانم غش کرد.من یواشکی گوشه صورت مامان را نگاه کردم.هنوز هم نمی خندید!

86

12

(0/1000)

نظرات

Alireza Balouei

Alireza Balouei

1404/3/8 - 20:34

🥲

2